بین لاشه ها ایستاد بوی تعفن شان پوست بینی اش را چین انداخت .بی اعتنا به آن بوی تند، با سنگینی توی لجنزارش قدم زد. چند بار چشمانش را چرخاند و به ذهنش فشار آورد تا بالاخره پیدایش کرد. به خودش افتخار می کرد که اجازه از بین رفتن هیچکدام…
دستهها
- بیزینس (۳)
- تک صفحه (۳)
- توسعه (۱)
- داستان (۵۳)
- داستان کوتاه (۵۱)
- داستان کودک (۲۳)
- دسته بندی نشده (۱)
- ریسپانسیو (۳)
- علامت گذاری (۳)
- مقاله (۱۰)
- نقلک (۱۳)
معصومه ابوالحسنی
دوستان
درباره من
نوشتن را دوست دارم
آخرین دیدگاهها