در روایتی از پیامبر آمده «أکثر أهل الجنّه البُله»؛یعنی بیشتر مردم بهشت بُله هستند. بُله در این روایت به معناى احمق و بىخرد نیست. منظور از بُله در سخن پیامبر کسانى هستند که سلامت نفس دارند و دارای سینهای بیکینهاند و به مردم خوش بین. از وقتی این روایت رو…
بیت لاهیا

بیت لاهیا، بی درخت های چنارش یعنی هیچ . دم غروب که میشود، کلاغ ها مثل کلاهی بزرگ روی چنارها مینشینند و به رمل های ماسه ای، زیر نور آفتاب دم غروب نگاه میکنند و گهگاهی هم به من، روی درخت سیب با چوب بلندی در دست.از آن بالا زنی…
آهو، هین واگنر

معروف ترین نابینایی که میشناختم آهو بود. سن وسالی ازش گذشته بود و توی کلاس خانم بحرینی با خط بریل قرآن می خواند . حاجی هم توی همان کلاس بود . زنش مرده بود وپنج تا بچه اش سروسامان گرفته بودند . حتما توی صدای آهو چیزی شنیده بود که…
در فراسوی رنگ

اینجا که دراز کشیده ام مثل یک نقطه هستم که روی صفحه ای سفید چسبیده باشد.به صدای جیرجیرک توی گوشم عادت کرده ام و نفس هایم را میشمارم . مدتهاست که در این ناکجاآبادم .در حالتی خلسه وار به نور روبرویم چشم دوخته ام. به نور تپنده و خیره کننده…
دو با دو

بیا اینجا تا حالیت کنم بچه جان .این را تو کله ا ت فرو کن. از وقتی ما یادمان می آید دو به علاوه دو میشود پنج. نکنه تو بچه مزلف آفتاب مهتاب ندیده، دلت میخواهد دو به علاوه دو چیز دیگری بشود ؟ هان؟ ببین داداش فکر نکن که…
شانس

بچه ها خسته و درمانده در نور نارنجی اواخر روز پا به پای زن عجیب، جلو رفتند.سرمایی ناخواسته بدن دخترک را فرا گرفت و برای چند ثانیه هم که شده شروع به لرزیدن کرد.این چندمین بار بود که نفس های داغ گرگ به پشتش می خورد. با ترس آب دهانش…
جشن تولد جادویی

کیان نفس نفس زنان دست از پارو زدن کشید.درست به موقع رسیده بودند. همانطور که پدربزرگ گفته بود. به شمع روی کیک تولدش نگاه کرد و به ستاره هایی که هم توی آسمان بودند و هم روی آب چشمک میزدند.چشم هایش را بست و آرزو کرد. قایق تکان کوچکی خورد….
باران شکوفه

همه جای حیاط سفید سفید بود. گلبرگ های کوچک شکوفه مثل پنبه توی هوا میرقصیدند . بی هدف بدون اینکه بدانند میخواهند بالا بروند یا پایین بیایند با نسیم خنک بهار می چرخیدند و به سر الینا کوچولو میریختند، الینا توی آن لباس و دستکش و ماسک گرمش شده بود….
ویانا

“آخ جون عید شده آخ جون”ویانا پشت میزهفت سین ایستاده بود و به ماهی قرمز کوچولوی توی تنگ نگاه میکرد. صبح زود لباسهای عیدش را پوشیده بود. منتظر نشسته بود تا سال تحویل شود و حالا خیلی خوشحال بود. برای همین دوباره گفت : “آخ جون آخ جون”مامانش با خنده…
آن وقت ها

آن وقت ها که من بزرگ بودم و مامان و بابایم کوچک بودند، یک مریضی توی شهرمان آمد به جز مامان بزرگ و بابابزرگ که توی ده زندگی میکردند و باید به مرغ ها و خروس ها دانه میدادند، همه مردم شهر مجبور شدند که توی خانه ها بمانند.همه از…
آخرین دیدگاهها