پرنده ای کوچک روی شاخه درخت که توی باد ملایم صبح تکان می خورد پرید. به تکه های پراکنده ی ابر توی آسمان آبی نگاه کرد و صدای نازکش را توی باغچه ریخت.چشمان درشتش به درشتی چشمان شهلا توی آن صورت سفید بود. همان چشم ها که با تعریف ازکلاس…
شانس

بچه ها خسته و درمانده در نور نارنجی اواخر روز پا به پای زن عجیب، جلو رفتند.سرمایی ناخواسته بدن دخترک را فرا گرفت و برای چند ثانیه هم که شده شروع به لرزیدن کرد.این چندمین بار بود که نفس های داغ گرگ به پشتش می خورد. با ترس آب دهانش…
جشن تولد جادویی

کیان نفس نفس زنان دست از پارو زدن کشید.درست به موقع رسیده بودند. همانطور که پدربزرگ گفته بود. به شمع روی کیک تولدش نگاه کرد و به ستاره هایی که هم توی آسمان بودند و هم روی آب چشمک میزدند.چشم هایش را بست و آرزو کرد. قایق تکان کوچکی خورد….
باران شکوفه

همه جای حیاط سفید سفید بود. گلبرگ های کوچک شکوفه مثل پنبه توی هوا میرقصیدند . بی هدف بدون اینکه بدانند میخواهند بالا بروند یا پایین بیایند با نسیم خنک بهار می چرخیدند و به سر الینا کوچولو میریختند، الینا توی آن لباس و دستکش و ماسک گرمش شده بود….
ویانا

“آخ جون عید شده آخ جون”ویانا پشت میزهفت سین ایستاده بود و به ماهی قرمز کوچولوی توی تنگ نگاه میکرد. صبح زود لباسهای عیدش را پوشیده بود. منتظر نشسته بود تا سال تحویل شود و حالا خیلی خوشحال بود. برای همین دوباره گفت : “آخ جون آخ جون”مامانش با خنده…
آن وقت ها

آن وقت ها که من بزرگ بودم و مامان و بابایم کوچک بودند، یک مریضی توی شهرمان آمد به جز مامان بزرگ و بابابزرگ که توی ده زندگی میکردند و باید به مرغ ها و خروس ها دانه میدادند، همه مردم شهر مجبور شدند که توی خانه ها بمانند.همه از…
از خودم ممنونم

همیشه گفتم و الان هم میگویم ما گربه ها زیباترین موجودات دنیا هستیم. برای همین گذاشتم که این پسره ی لاغر نقاشی ام را بکشد. یعنی کاری هم نداشتم. خانم بچه ها که زیر شیروانی خواب بودند. خودم هم دوست نداشتم توی دل گرما از خانه بروم بیرون.نور چشمم را…
وقتی برادرم بزرگ شد

همیشه دلم میخواست مثل سام یک برادر داشته باشم تا با هم به مهد کودک برویم یا توی حیاط فوتبال بازی کنیم نه مثل این بچه که دائم ونگ میزند و بابا و مامان را هم مال خودش کرده. اصلا برادر بزرگ بودن تا وقتی خوب است که بچه جدید…
مرغ قرمز

روزی روزگاری مرغی در یک مزرعه زندگی میکرد که به خاطر پرهای قرمزش همه او را پرقرمزی صدا میکردند.روزی پرقرمزی در حال گشت و گذار و دانه خوردن بود که روباهی او را دید و آب دهانش به راه افتادسریع به خانه رفت و به همسرش گفت قابلمه را پر…
هلیا و هیولا

هلیا موهای قهوه ای روشن و کله گردی دارد یک اتاق خیلی قشنگ هم دارد با دو تا پنجره کوچک و یک تخت سفید. ولی یک مشکل هم دارد آن هم این است که هر شب موقع خواب، توی اتاقش صداهای عجیب و غریب میشنود. صدای خشخش، تقتق، پیفپیف و…
آخرین دیدگاهها