بمب توی ذهن من شبیه مداد بزرگی بود که نوکش حسابی تراشیده شده باشد مدادی سفید با نوکی سیاه و پهن که گاهی بدون اینکه منفجر شود توی خانه ای جا خوش میکرد سرش را با فاصله کمی از تلویزیون یا کمد خانه نگه میداشت و روی فرش پر از…
انتخاب
بین لاشه ها ایستاد بوی تعفن شان پوست بینی اش را چین انداخت .بی اعتنا به آن بوی تند، با سنگینی توی لجنزارش قدم زد. چند بار چشمانش را چرخاند و به ذهنش فشار آورد تا بالاخره پیدایش کرد. به خودش افتخار می کرد که اجازه از بین رفتن هیچکدام…
مادر بزرگ
بافتنی مادربزرگ مادربزرگ عادت داشت همه چیز را توی زندگی ببافد. انگار که دو تا میل بافتنی نامرئی توی دستش گرفته باشد و همه کار را رج به رج بالا ببرد. کافی بود نگاهی به خانه و آدمهایش بیندازد و بعد خیلی با سلیقه رنگ های مختلف را روی هم…
باباجان و چخوف
نمیدانم که چرا وقتی از چخوف میخوانم به یاد باباجان می افتم. شاید این شباهت به خاطر نشاط چهره چخوف که از زندگی آکنده است در ذهنم می آید. او هم چهره ای موقر و ریشی کم پشت دارد. با خطوطی حاکی از خستگی که عمیقا بر چهره لاغر و…
دوربین آرزوها

زن گوشی را برداشته و برنداشته با شنیدن صدای گریه زن همسایه اول یک چیزی توی گلویش گیر کرد بعد با پشت دست چشمهایش را مالید و خیلی زود مثل ابر بهار شروع کرد به گریه کردن همسایه گفت و دعا بارانش کرد و او اینور گوشی بغض کرد و…
پاف… پاف وسط خواب با صدای بچه گربه ها از خواب بیدار شدم ، با وحشت چشمم را باز کردم و با احتیاط سرک کشیدم ، یاد پنجه های کوچکشان افتادم که مثل انگشتان ماساژورهای تایلندی توی فیلم ها روی کمرم توی خواب بالا و پایین میرفتند. همان شب تابستانی…
بیت لاهیا

بیت لاهیا، بی درخت های چنارش یعنی هیچ . دم غروب که میشود، کلاغ ها مثل کلاهی بزرگ روی چنارها مینشینند و به رمل های ماسه ای، زیر نور آفتاب دم غروب نگاه میکنند و گهگاهی هم به من، روی درخت سیب با چوب بلندی در دست.از آن بالا زنی…
آهو، هین واگنر

معروف ترین نابینایی که میشناختم آهو بود. سن وسالی ازش گذشته بود و توی کلاس خانم بحرینی با خط بریل قرآن می خواند . حاجی هم توی همان کلاس بود . زنش مرده بود وپنج تا بچه اش سروسامان گرفته بودند . حتما توی صدای آهو چیزی شنیده بود که…
در فراسوی رنگ

اینجا که دراز کشیده ام مثل یک نقطه هستم که روی صفحه ای سفید چسبیده باشد.به صدای جیرجیرک توی گوشم عادت کرده ام و نفس هایم را میشمارم . مدتهاست که در این ناکجاآبادم .در حالتی خلسه وار به نور روبرویم چشم دوخته ام. به نور تپنده و خیره کننده…
دو با دو

بیا اینجا تا حالیت کنم بچه جان .این را تو کله ا ت فرو کن. از وقتی ما یادمان می آید دو به علاوه دو میشود پنج. نکنه تو بچه مزلف آفتاب مهتاب ندیده، دلت میخواهد دو به علاوه دو چیز دیگری بشود ؟ هان؟ ببین داداش فکر نکن که…
آخرین دیدگاهها