بی بی لحاف چهل تکه اش را روی میز گرد وسط اتاق انداخت و در چشم به هم زدنی میز به یک کرسی داغ داغ تبدیل شد که توی آن هوای سرد خیلی می چسبید. بچه ها دور کرسی نشستند لحاف گرم و نرم بود و کوچک. برای اینکه جا…
لحاف چهل تکه

در این سایت مجموعه فعالیت های نویسندگی و کلیپ هایی که به زبان کرجی ساختم رو قرار میدم
بی بی لحاف چهل تکه اش را روی میز گرد وسط اتاق انداخت و در چشم به هم زدنی میز به یک کرسی داغ داغ تبدیل شد که توی آن هوای سرد خیلی می چسبید. بچه ها دور کرسی نشستند لحاف گرم و نرم بود و کوچک. برای اینکه جا…
توی بعضی از کلاس ها معلم ها تکلیف های سخت و زیادی به بچه ها میدهند اما بعضی بچه ها مثل آریو هیچ چیز یاد نمیگیرند .آریو با ناراحتی خرده های بیسکویت را روی لبه پنجره ی کنار میزش پاشید و بیرون را نگاه کرد. میدانست که دل سفید فقط…
عروسک کوچولو تو چقدر خوشگلی. آدم عاشق موهای قهوه ای و چشم های براقت می شود. کاش مال من بودی. اسم من نلین است. امسال به کلاس دوم میروم . توی محله قبلی مان چند تا دوست خوب داشتم. یک دوچرخه صورتی هم داشتم که دو تا چرخ کوچک کمکی…
آدرینا دختر کوچولویی است که دوست دارد از همه چیز بالا برود . از رختخواب های توی کمد ، از درخت خرمالوی توی حیاط و از همه چیز. او عاشق بالا رفتن از بلندی هاست . برای همین مامان اسمش را در کلاس سنگ نوردی نوشت .آدرینا لاغرترین بچه کلاس…
وای از دست عموجان و حواس پرتی هایش ! این جا کجاست که از آن سر درآورده ام ؟ رومینا این را گفت و به اطرافش نگاه کرد باید می فهمید که کجاست که اگر لازم شد و کسی سوال پیچش کرد پا به فرار بگذارد . قرار بود عموی…
آقای معلم ما برای اینکه معنی درستی از تورم پیدا کنیم از همه سوال کردیم وکلی هم به دردسرافتادیم اولین نفرمادرمان بود که سرش را از روی مجله بلند کرد وگفت : هر جایی که ورم کرده باشد تورم دارد .پدرم خندید و گفت : از توی جدول درآوردی خانم…
مرد ساز قدیمی را برداشت و به سیم پاره آن نگاه کرد . نباید گول فروشنده دوره گرد را میخورد و تمام پول هایش را برای خرید آن ساز کهنه میداد . ولی اگر مرد کولی راست گفته بود و ساز، جادویی بود آن وقت خودش و هر کسی که…
آخه چرا باید یکی دیگه بد کنه و من تاوانش رو پس بدم ؟ اون بابای بی همه چیزم نزول بخوره واونوقت توی کارخونه حواس من پرت بشه و دستم بین جعبه ودیوار بمونه وله بشه ؟ چقدر من بدبختم که همه هستی ام از بین رفت وبچه م همدم…
دیشب دم غروبی ، رعنا بچه به بغل آمد جلوی درخانه مان، زن زیبا وقد بلندی است. شوهرش” وسیم” سرایدار همین باغ ته کوچه است .از دیدنش تعجب کردم. آخر لبخندی روی لب هایش بود . چیزی که سابقه نداشت. وقتی می خندید یک چاله ی نخودی روی لپ سمت…
از کنار “الف محمد” رد شدم و رفتم توی مغازه. کارگری با جثه ریز که با زنش در همسایگی مان زندگی میکرد و رسمش نبود توی کوچه با زن جماعت سلام واحوال پرسی کند وهم صحبت شود. اغلب بیلی روی دوشش بود و سالی یکی دوبار باغچه خانه همسایه ها…
نوشتن را دوست دارم
آخرین دیدگاهها