کلاس پنجم دبستان یه معلم داشتم که مثل فامیلی ش یک آدم کاملا خیرخواه بود. یه روز مامانم رو خواست و گفت چرا به درس و مشق این دختر نمیرسی چرا انقدر شلخته و نامرتبه؟ من هر بار از درس و مشق میپرسم میگه مامانم میره کلاس آرایشگری وقت نمیکنه به درس من برسه خلاصه اینها رو گفت و مامان مارو انداخت به جون درس و مشق و وضعیت من و طولی نکشید که شاگرد شلخته و بی توجه کلاس شد شاگرد درس خونی که هنوزم عاشق درسه و از یادگرفتن سیر نمیشه توی زندگیم معلم های زیادی داشتم ولی خانم خیرخواه مثل یک خورشید بزرگ توی آسمون زندگیم میدرخشه آرزو میکنم یه خانم خیرخواه جدید سر راه نویسندگی سبز بشه یه مربی دلسوز و سختگیر که بتونه از خمیر وارفته ذهن من یه نویسنده بسازه آرزو میکنم یکی پیدا بشه و سر کلاف گم شده نوشتن هدفمند رو دستم بده خدا کنه کسی بخواد که این موجود شلخته به نویسنده ای حاذق بدل بشه خدا کنه این آدم سر از مسیر نوشتنم دربیاره خداکنه
دستهها
- بیزینس (۳)
- تک صفحه (۳)
- توسعه (۱)
- داستان (۵۳)
- داستان کوتاه (۵۱)
- داستان کودک (۲۳)
- دسته بندی نشده (۱)
- ریسپانسیو (۳)
- علامت گذاری (۳)
- مقاله (۱۰)
- نقلک (۱۳)
معصومه ابوالحسنی
دوستان
درباره من
نوشتن را دوست دارم
نوشتههای تازه
آخرین دیدگاهها
- masoumeh در آرزوی وبسایت
- Alexandr در آرزوی وبسایت
- شیرازتایم در آرزوی وبسایت
- masoumeh در در فراسوی رنگ
- melina در در فراسوی رنگ