راجع به بعضی آدمها نباید حرف زد. حتی بهشان فکر هم نباید کرد. باید لنگشان را گرفت و از محوطه اعصاب و ذهنی که خیلی خیلی گران است و ارزش دارد و جای هر کسی نیست، مثل یک سوسک پرتشان کرد بیرون.
خدای نکرده زبانم لال اگر هم خیلی اتفاقی و ناخواسته به اندازه بلند کردن سرت از روی کتاب، باهاشان رودرو شدی اشکالی ندارد. تو که تقصیری نداری. فقط کمی بدشانسی آورده ای. می توانی خیلی راحت به خودت بگویی که هر کسی حق دارد با افرادی که دوست شان دارد و احساس خوبی ازشان میگیرد معاشرت کند. همه حق دارند حتی آن جادوگرها.
بعد یکهو میبینی همان اسمشان را نبرها که به نظر نفهم می آمدند ، با نگاه بی تفاوتت ، حساب کار دستشان آمده بساط شان را از توی سرت جمع کرده اند و به همین راحتی که رد سوهان شان را روی فکرت انداخته بودند، از توی کله ات گور و گم شده اند. و آن وقت تو میتوانی در کمال آرامش بقیه کتابت را بخوانی ?