صفحه لایک ها را بالا و پایین میروم. جایی آن وسط ها دنبالش میگردم. با هر پروفایل گل آبی و بنفش دلم میریزد و هر اسمی شبیه اسمش زلزله ای تو گلویم راه می اندازد. بغضی سنگین بالا و پایین میشود و راه نفسم را میبندد. اشک جلوی دیدنم را میگیرد و دل رفتنش را در وجودم فریاد میزند .
انگار همین دیروز بود که با لباسی سفید و چین دار و دسته گلی در دست عروس کشانش میکردیم. جمعیت توی سالن عروسی موج میزد. مهمان ها کیپ کیپ هم نشسته بودند و او مثل نگینی بالای مجلس می درخشید. سن و سال زیادی نداشت و فکر میکردیم تا ابد داریمش. ابدی که خیلی زود ته کشید. این بار که بدرقه اش میکردیم هم لباس سفیدی به تن داشت، اما دسته گلش خیلی بزرگتر بود. به جای چراغ های رنگارنگ سرکوچه، بنرهای بزرگ به دیوار خانه شان وصل بود. و انبوه جمعیت جایش را به جملات و استیکر های غمگین توی گوشی ها داده بود. دنیا را غم گرفته بود. دنیایی خالی از آدمهای واقعی و پر از همدلی های مجازی.
کرونا که آمد همه چیز را با خودش برد. اول از همه بساط گله و شکایت ها را برچید و تنهاماندن توی غم ها و شادی ها را یاد مان داد. این که به همه حق بدهیم که بترسند و چشممان به لایک ها خشک بماند و اسمی شبیه اسمش را که دیدیم دلمان بلرزد و یادمان بیفتد که کسی از داشته هایمان برای همیشه ما را گذاشت و رفت. خیلی زود و ناگهانی و البته واقعی?
دستهها
- بیزینس (۳)
- تک صفحه (۳)
- توسعه (۱)
- داستان (۵۳)
- داستان کوتاه (۵۱)
- داستان کودک (۲۳)
- دسته بندی نشده (۱)
- ریسپانسیو (۳)
- علامت گذاری (۳)
- مقاله (۱۰)
- نقلک (۱۳)
معصومه ابوالحسنی
دوستان
درباره من
نوشتن را دوست دارم
نوشتههای تازه
آخرین دیدگاهها
- masoumeh در آرزوی وبسایت
- Alexandr در آرزوی وبسایت
- شیرازتایم در آرزوی وبسایت
- masoumeh در در فراسوی رنگ
- melina در در فراسوی رنگ