بافتنی مادربزرگ
مادربزرگ عادت داشت همه چیز را توی زندگی ببافد. انگار که دو تا میل بافتنی نامرئی توی دستش گرفته باشد و همه کار را رج به رج بالا ببرد. کافی بود نگاهی به خانه و آدمهایش بیندازد و بعد خیلی با سلیقه رنگ های مختلف را روی هم سوار کند و چیزهای جالب از توی آستین فکرش بیرون بکشد که لب همه را به خنده باز کند.
مادربزرگ حتی دیوار را هم میبافت. چند رج اولش را تا به کمر اتاق برسد تیره تر میکرد. بعد دو رج رنگ سیاه پشتش می انداخت و تا خود سقف را با رنگ روشن میبافت .
شاید لبخند آقاجون سر ذوقش می آورد که غذایش را هم رج به رج میچید .روی یک لایه پلوی سفید، یک ردیف لوبیا و گوشت قلقلی پخش میکرد و همینطور رج به رج بالا میرفت تا روی رو که رنگی زعفرانی سر قابلمه را درخشان میکرد و عطرش هوش از سر آدم میبرد .
مادر بزرگ هیچ چیز را درهم و آشفته نمی خواست. نخ زندگی را دور انگشتانش می پیجید و روزهای آن را یکی یکی سر میانداخت. یکی چپ یکی راست. تند تند و پشت سر هم آرام و بیصدا گوشه ای می نشست و خاطرات جوانی اش را به دوران تنهایی پیری گره میزد .
مادربزرگ یک بافنده ماهر بود که تا دم آخر، عشق می بافت.