زن گوشی را برداشته و برنداشته با شنیدن صدای گریه زن همسایه اول یک چیزی توی گلویش گیر کرد بعد با پشت دست چشمهایش را مالید و خیلی زود مثل ابر بهار شروع کرد به گریه کردن همسایه گفت و دعا بارانش کرد و او اینور گوشی بغض کرد و لب ورچید میدانست با دیدن فیلم خوشحال میشوند ولی تا این حدش را فکر نمیکرد. قضیه برمیگشت به بیست و دو سال پیش وقتی دم عید صدای بوقلمون خاله توی کوچه پیچید و همان صدا مردش را به کوچه کشاند که از بوقلمون با دم چرخان و نوه خاله با پیراهن چین چینی اش فیلم بگیرد سرو کله خاله که با جارو و خاک انداز از لای در بیرون آمد فیلم کامل شد که با پسر و نوه هایش نمای زیبایی از یک خانواده را در قاب فیلم به نمایش بگذارند همه چیز با آمدن دایی از ته کوچه کامل شد و حالا از جماعت روبروی دوربین فقط دو دختر بچه باقی مانده اند. فیلمی از زندگی عادی مردمی که دیگر نیستند دلیل انهمه بغض، تشکر و گریه بود. و این یکی از همان فیلم ها بود که تمام روزهای جوانی زن را به خاطره ای از دلخوری همیشگی از دوربین گره زده بود،دوربینی که همچون هوویی یار جدایی ناپذیر مردش در جوانی بود حالا شده بود مایه دلخوشی آدمهایی که از ته دل و صمیم قلب دعاگویشان بودند. دنیا بازی های خنده داری دارد پس زن هم پس از آنهمه گریه از ته دل به این بازی خندید
دوربین آرزوها
