بیت لاهیا، بی درخت های چنارش یعنی هیچ . دم غروب که میشود، کلاغ ها مثل کلاهی بزرگ روی چنارها مینشینند و به رمل های ماسه ای، زیر نور آفتاب دم غروب نگاه میکنند و گهگاهی هم به من، روی درخت سیب با چوب بلندی در دست.
از آن بالا زنی را میبینم که دستها را دور دهانش حلقه کرده و صدایم میزند :
_یاسین کجایی عمه آمده ام تو را با خود به شهر ببرم!؟
با خوشحالی از روی درخت سیب قدیمی پایین میپرم. از مترسک بودن خسته شده ام . دشداشه ام را بالا میگیرم و خودم را به دو، به عمه میرسانم. تازه امتحانات کلاس چهارم را داده ام. درست است که هیکلم هنوز بچگانه ست ولی بعد از بابا من مرد خانه ام.اسرا زودتر از من حاضر شده. ساک لباس های شنا هم توی دستش است. به مادر غرق در لباس سیاه، نگاه میکنم. دلم میخواهد همراهمان بیاید. به درختها اشاره میکند و میگوید :
_ یکی باید مراقب سیب ها باشد.
خانه عمه کنار دریاست. توی محله سلاطین زندگی میکند، ولی خانه شان کاخ نیست. یک آپارتمان کوچک است. از خانه شان اگر بدوی پنج دقیقه و اگر آرام راه بروی، ده دقیقه تا دریا فاصله است . اسرا هشت ساله است. هنوز پاهایش قوی نشده. ترکش توپ تانک اسرائیلی ها که به باغ خورد و بابا و عموها را کشت، به این روزش انداخته . آرام میرویم.
لبه ساحل بلند است. اسمش را برج گذاشته ایم. از آن بالا به دریا نگاه میکنیم. موج های کوتاهی دارد. عمه قول داده بعد از شنا ما را به رستوران مرسی ببرد. از الان دهانم برای غذاهای خوشمزه آنجا به آب افتاده. آنوقت ها سیب چینی که تمام میشد، پدر ما را به کافه تریا میبرد و برایمان یک لیوان بستنی بزرگ که رویش توت فرنگی های درشت داشت میخرید.
چیزی توی ماسه ها برق میزند. با خوشحالی به طرفش میدوم رو به اسرا میگویم :
_شاید تکه ای طلا باشد که از دل خرابه های باستانی مدفون بیرون افتاده
با خنده پاکت براق چیپس را برایش توی هوا تکان میدهم . نگاه اسرا به آسمان خشک شده. خنده روی صورتش ماسیده. گلوله های آتشین داغ تر از خورشید را توی آسمان دیده.
صدای مهیبی توی شهر میپاشد. کلاغ ها دسته جمعی به آسمان میپرند.