اینجا که دراز کشیده ام مثل یک نقطه هستم که روی صفحه ای سفید چسبیده باشد.به صدای جیرجیرک توی گوشم عادت کرده ام و نفس هایم را میشمارم . مدتهاست که در این ناکجاآبادم .در حالتی خلسه وار به نور روبرویم چشم دوخته ام. به نور تپنده و خیره کننده که درخشش آن توی آنهمه سپیدی امید بخش است .نورهای سرخ را میگیرم و به نارنجی میچسبانم. لبه هایشان مثل تکه های پازل به هم چفت میشود. مثل همان پازل کوچک که مادر برایم خریده بود وقتی بچه بودم . نورها که یکی یکی به هم می چسبند مثل شعله های آتش میلرزند و گرم میشوند .نور آبی کمرنگ چشمم را میزند میگیرمش و توی اخرین قسمت خالی میچسبانم. دریچه ای گرد و دندانه دار باز میشود. لحظه به لحظه پایین تر میآید و مرا در خود میگیرد. اول بینی ام انگار که توی سفیده تخم مرغ فرو بروم وارد رنگ میشود. سرد است ولی دوستش دارم. چشمهای بسته ام را در لزجی صفحه نور به هم می فشرم و تمام بدنم را به چسبندگی اش می سپرم .
در فراسوی رنگ از دیدن آسمان زیر پا و زمین بالای سرم یکه میخورم . خورشید هنوز هم آن بالاست ولی ازجایی در دل زمین میتابد. نورش همچنان گرم است. زیر پایم آسمانی که تا ابد بی انتهاست مثل دانه های یخ شرده شده میشکند و خرچ خرچ صدا میکند . راه رفتن در آن آسان نیست. روی زمین سرسبز بالای سرم پرنده هایی کوچک چیزی را به منقار میکشند. خوب که نگاه میکنم مهتاب را میبینم که با تقلای گنجشک ها به روی خورشید کشیده میشود. این کارشان نور را هر لحظه کمتر میکند. مگر کورند ومن را نمی بینند؟ در کسوفی ناگهانی با عجله قدمهای سنگینم را روی خرده شیشه ها تند تر برمیدارم . باید خود را به جایی امن برسانم . با ته مانده نور خورشید به پیش میروم. سرما از دل ابرهای خاکستری زیر پا به استخوان هایم میرسد . همه چیز رو به سردی ست. مسیر شیب دار آسمان امیدی برای رسیدن به زمین در دلم پدید میآورد. پاهای سنگینم را یکی بعد از دیگری بر میدارم . پله ای کنفی از زمین بالای سر پیش پایم میافتد. باورم نمیشود. طناب را توی دستم میگیرم وبلند بلند میخندم و خدا را شکر میکنم با پاهایی دردناک و خونین بدن خسته ام را روی پله های لرزان بالا میکشم .روی زمین از حال میروم.
چشم که باز میکنم زمین مثل همیشه نیست. جاذبه ندارد و مثل آهنربایی من را به خود چسبانده است .موها و لباس هایم به طرف آسمان آویزانند، ولی راه رفتن در این زمین عجیب کار سختی نیست. گنجشک ها همه جا هستند دور سرم می دوند. یادم به کارشان که می آفتد لجم میگیرد. آنها با حماقتشان دنیا را تاریک کرده اند. باید هر طور شده ماه وخورشید را به جایشان توی آسمان برگردانم .شاید همه چیز مثل روز اولش شود. اگر چند تا گنجشک از پسش برآمده اند پس من هم میتوانم. کار شاقی به نظر نمیرسد. به طرف ماه میروم. صدای دایی را میشنوم.
_نکن بچه!
به صورتش که اندازه صورت یک گنجشک شده نگاه میکنم. با پشت دست چشمان از حدقه بیرون زده ام را می مالم و قدمی دیگر برمیدارم. این بار همسایه ته کوچه صدایم میزند :
_نکن عزیز من!
و با هر قدم صداهایی آشنا در سرم میپیچند. یکی بعد از دیگری. گوش هایم را میگیرم و میان همهمه بی پایان صداها به جلو میروم. دستم را لبه ماه محکم می کنم. همه بر سرم فریاد میکشند.
_نکن بچه بذار راحت باشیم دنیا را به هم نریز!
این حجم از صدا و اشتباه کلافه ام کرده. اینها همه چیز را فراموش کرده اند. حتی پرواز توی آسمان را یا خوابیدن زیر نور خورشید در یک بعد از ظهر خنک پاییزی. باید یادشان بیاورم. باید برایشان از دنیای قدیم بگویم .
اما دهانم را که باز میکنم، صدایی جز جیک جیک از آن بیرون نمی آید.
معصومه ابوالحسنی
عزیزم لذت بردم عالیییییی مینویسی برات ارزوی موفقیت دارم .
ممنون عزیزم که سر زدی💖💖💖