بچه ها خسته و درمانده در نور نارنجی اواخر روز پا به پای زن عجیب، جلو رفتند.سرمایی ناخواسته بدن دخترک را فرا گرفت و برای چند ثانیه هم که شده شروع به لرزیدن کرد.این چندمین بار بود که نفس های داغ گرگ به پشتش می خورد. با ترس آب دهانش را با صدای بلندی قورت داد و خودش را به برادرش رساند. پسر کوچک از گرسنگی رو به غش بود و با پاهایی لرزان آرام پشت سر سگ کوچولو قدم برمیداشت. به موش های سیاه که با چشمان آتشین همه جا بودند نگاه کرد.دوست نداشت جلوی خواهرش گریه کند همه ماجرا تقصیر او بود. نباید با بی توجهی، قطب نما را گم میکرد. مدام خودش را سرزنش میکرد. حتما تا حالا مادر همه جا را به دنبالشان گشته بود.
زن موقرمز خیلی ناگهانی ایستاد. از گوشه چشم نیم نگاهی به بچه ها انداخت. انگشتش را به طرف پل چوبی قدیمی گرفت و گفت : این هم از راه خانه تان از این جا به بعد را باید خودتان بروید ولی یادتان باشد که ساحل صخره ای اینجا جای امنی برای بچه ها نیست.
بچه ها با خوشحالی از راهنمای شان تشکر کردند و به سمت روشنی شهر دویدند. میدانستند اگر کمک های زن و گرگ سیاهش نبود به هیچ وجه نمیتوانستند به تنهایی راه خانه را پیدا کنند. این بار را شانس آورده بودند.
معصومه ابوالحسنی
عالی بود ??????
ممنون خواهر عزیزم❣️