“آخ جون عید شده آخ جون”ویانا پشت میزهفت سین ایستاده بود و به ماهی قرمز کوچولوی توی تنگ نگاه میکرد. صبح زود لباسهای عیدش را پوشیده بود. منتظر نشسته بود تا سال تحویل شود و حالا خیلی خوشحال بود. برای همین دوباره گفت : “آخ جون آخ جون”مامانش با خنده پرسید : “چرا انقدر آخ جون میگی؟”ویانا زود جواب داد : “چون میریم خونه مامان بزرگ عید دیدنی”مامان دستی به سر ویانا کشید و گفت : “ولی دختر قشنگم ، خودت خوب میدونی که با وجود کرونا نباید از خونه بیرون بریم ممکنه ناقل بیماری باشیم”ویانا به دستهای تمیزش نگاه کرد. یاد شعر مهد کودکش افتاد : “من که دستامو خوب میشورم ، با آب گرم و صابون ، آب میچکه چیک و چیک ، از اونها مثل بارون. پس چرا باید خونه بمونم؟”مامان لپ ویانا را کشید وگفت : “ویروس همه جا هست ، روی لباسها ، کف کفشهامون اگر همراهمون بیاد خونه مامان بزرگ اونوقت چکار کنیم؟”ویانا اخم کرد.دستهایش را به سینه زد . پاهایش را به زمین کوبید و گفت :” کرونای بد! دوستت ندارم!”خرس پشمالویش را بغل کرد و رفت جلوی پنجره. یک گل با برگهای سبز از دیوار حیاط بالا میرفت . یک پرنده هم به آسمان پریده بود .بال میزد و توی ابرها پرواز میکرد . ویانا حتی یک کرم کوچولو را دید که خودش را از این برگ به آن برگ میکشید، سرش را تکان داد و گفت : “میبینی خرسی جونم ،همه توی این هوای بهاری دارن جایی میرن. فقط من نباید برم خونه مامان بزرگ ” خرس کوچولو به ویانا چشمکی زد وگفت : “خب برو! این که کاری نداره !”ویانا گفت : “آخه چطوری ؟ این روزها که نمیشه بیرون رفت ؟”خرسی خیلی آرام گفت : “میشه . فقط باید راه بیفتی” ویانا کوچولو زود پاشد .عینک آفتابی پلاستیکی اش را برداشت. مداد رنگی ، خمیر بازی و لاک پشت خندانی که مامان سال پیش برای تولدش هدیه داده بود را توی کوله ش گذاشت. خرسی نگاهش کرد و گفت :” دیگه چیزی نمونده که بخوای برداری ؟”ویانا به این طرف و آن طرف نگاه کرد. چادر نماز گل گلی جا مانده بود. زود انداخت روی سرش . بوی عطر مامان بزرگ توی هوا پیچید .بعد ویانا خرس پشمالو را روی گردنش گذاشت. دستهای خرسی را از هم باز کرد و شروع کرد به دویدن و چرخیدن، از بین مبل ها، از کنار سفره هفت سین و تنگ ماهی قرمز، گوشههای چادرش توی هوا بالا رفته بود. انگار روی هوا شناور بود. باد توی گوشهایش سوت میکشید و شکمش را قلقلک میداد. از گوشه چشم نگاهی به خرسی انداخت و خنده کنان گفت : “از اون بالا خونه مامان بزرگ رو میبینی؟ همونجا وسط درختهای پر از گل ؟” و فریاد کشید : “مامان بزرگ سلام عیدت مبارک “#معصومه_ابوالحسنی
ویانا
