“از قسمت که نمیشود فرار کرد. مثل بند ناف با آدم به دنیا می آید ، ولی مثل بند ناف بریده نمیشود” .نباید به بچه ها می خندیدم. وقتی آخر هفته ای زنگ زدند و گفتند:” سفر تنها پناهمان در یکنواختی و درماندگی این روزهاست” . بیا این چند روز تعطیلی را برویم ویلای نوشهر، هوایی عوض کنیم . باورم نمی شد که روز قتلی را میگفتند تعطیلی. تکیه قهر میکند اگر برویم شمال. دلم راضی نشد. سرما خوردگی ام را بهانه کردم و “تنها و مغموم در چنبرۀ درد، خانه ماندم” . نرفتم. این روزها را باید خانه ماند. عزای حسین را گرفت و شعر محتشم را خواند. آخر “شعر لطیفترین بخش شعور آدمی است.” روزگار که با این مرض واگیر، خودش با همه سر جنگ دارد، برایش چه فرقی میکند؟ از راه رفتن توی جنگل و لب دریا باشد یا سینه زنی توی هیات. پیک سوم کووید نوزده را می کوبد توی سرمان و تر و خشک را با هم میسوزاند. به قول باباجان خدا بیامرز در ” نقار” در پی نقیر بودن، خطاست.
همه اینها را گفتم و حالا اینجا خیلی دورتر از خانه توی یک اتاق یک تخته، نشسته ام . باد می آید و میرود. همه جا از تمیزی برق میزند. “حوائج زندگی” است دیگر. گاهی مجبورت میکند، کاری را بکنی که نمیخواهی. خجالت می کشم به بچه ها بگویم. بشنوند ناراحت می شوند.
توی راه که میآمدیم، خبری از شلوغی هر سال نبود. مردم همه مراعات کرده بودند. مردی توی خیابان تنهایی نوحه میخواند و زنجیر می زد، غربتش بدجوری پشتم را لرزاند .یک خیابان بالاتر، مردی دیگر، روی ویلچر نشسته بود و”در طنین طولانی زنگ ها” و سنج ها که از بلندگویی پخش میشد، خیلی آرام اشک می ریخت. چهره اش” سکوت خوش بیانی داشت” . حتما پیش خودش فکر کرده بود همه آدمهای دست دار و پا دار، الان توی خیابان سینه میزنند، من چرا توی خانه بمانم؟ پسر کوچکش را اسیر کرده بود که هن هن کنان توی خیابان هولش بدهد. مثل من که این مرد را اسیر خودم کرده ام که توی این هول و ولا، وسط گود کرونا ، کنار دستم بنشیند و به حرف های مریض پشت پرده ی اورژانس، گوش بدهد. پیرزن انرژی بیپایانی در حرف زدن دارد. “در جمع ما بیماران شمع اصحاب است” . آنجا خوابیده و مدام، علی را صدا میزند. کمک می خواهد و تا علی یا پرستاری به بدنش، دست میزنند، هوارش به آسمان می رسد که : ولم کنید بگذارید بمیرم!
اینجا توی بخش، صدای بلند طبل دسته ی کوچکی عزادار، پنجره اتاق را میلرزاند و من روز قتلی، از پشت پرده ی اشک، به چکیدن قطره های سرم چشم دوخته ام و زیر لب زمزمه میکنم :
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
معصومه ابوالحسنی