دیشب این موقع توی اتوبوس نشست و رفت. خودش خواست که برود. گفت درس را میخواهم چکار؟ یک پسر مهندس داری بس است دیگر. با این دیپلم فوقش دو سال خدمت را توالت می شورم تا چشم به هم بزنی تمام شده و بعدش با خیال راحت می چسبم به کار. حرف که توی کله اش نمی رود. بی خبر دفترچه اش را پست کرد و اول شهریور رفت. سنش کم است ولی دل شیر دارد مثل مادرش نیست که از هر چیزی بترسد با دیروز و امروز و فردا سه روز ست که رفته کرمانشاه. از قدیم آش پشت پا را روز سه می پزند. باید همین شبانه حبوبات را خیس کنم تا فردا شکم مردم خیک باد نشود. کوچه تاریک است خفاشی بالای سرم میپرد و دور میشود هلال باریک ماه به آسمان چسبیده دلم از دیدنش روشن میشود بچه ام هرجای ایران باشد چشمش به همین ماهی می افتد که مادرش میبیند. باد شاخه های بلند چنار را تکان میدهد و نور ماه را می لرزاند. پسر بچه کوچکی از لای در بزرگ آهنی ته کوچه بیرون میخزد و در را زود میبندد. سایه بچه کوچکتری پشت طلق در میماند. بچه توی تاریکی میدود. تا به مغازه برسم با قوطی سیگاری در دست بیرون می آید. یکی دو تا دختر نوجوان پشت سر من وارد مغازه می شوند . سگ هایشان دم در می چرخند. سگهای خودشان که نه. ولگردند همان ها که شهرداری به گوششان گوشواره زرد آویزان کرده و با یک تکه نان دنبالت راه می افتند. کیف پول و مشمع لوبیاچیتی را زیر چادر میبرم . پسر بچه با سیگارش پشت در کرکره ای مغازه ایستاده و دارد نگاهم میکند.راه که می افتم سنگینی سایه اش را از پشت روی بازویم حس میکنم. به آرامی یک گربه کنارم قدم برمیدارد . انگار دارد تعقیبم میکند. شاید خیالات به سرم زده . با ترس می ایستم حرکت قطع میشود. راه می افتم دوباره حسش میکنم . تنم میلرزد با گردن خشک شده خیلی کند میچرخم و با وحشت به پشت سر نگاه میکنم بچه کنار دستم ایستاده و چشمان سیاه براقش را به صورت ترسانم دوخته. زیر لب بسم الله میگویم. لبهایش تکان می خورد قلبم میریزد چیزی میگوید لهجه اش افغانی ست. صدایش زیر است ترسیده جثه ریزی دارد حرکت سگی را با گوشه چشم می پاید توی سرم جرقه ای میزند تمام توانم را در صدایم جمع میکنم و می پرسم از سگ میترسی؟ سرش را پایین و بالا میبرد و میگوید این جا وایستا در بزنم در را که باز کردند آنوقت تو برو. نفس بلندی میکشم و میگویم : باشد نترس برو. همینجا می ایستم تا بروی.
#معصومه_ابوالحسنی