همه جای حیاط سفید سفید بود. گلبرگ های کوچک شکوفه مثل پنبه توی هوا میرقصیدند . بی هدف بدون اینکه بدانند میخواهند بالا بروند یا پایین بیایند با نسیم خنک بهار می چرخیدند و به سر الینا کوچولو میریختند، الینا توی آن لباس و دستکش و ماسک گرمش شده بود. دلش هوای بهار را میخواست . یواشکی نگاهی به خانه انداخت و ماسک را برداشت. نفس بلندی کشید. یک نفس عمیق عمیق. مامان حواسش به الینا بود. از توی خانه به شیشه پنجره زد و گفت: الینا قولت یادت رفت؟_ مامان مگه کرونا توی بارون گل هم هست؟_ کرونا خیلی ریزه همه جا هست باید مراقب باشی توی بدنت نره_ باشه مامان بذار لونه برفی رو سرجاش بذارم براش لونه تکونی کردم تا وقتی عمو نوروز میاد تمیز باشه_زود بیا تو دخترم. بیرون خطرناکه. بیا با هم شیرینی عید بپزیم. _چشم الان میامالینا ماسک را روی صورتش گذاشت. از توی خانه ماندن خوشش نمی آمد. کاش کرونا زودتر دست از سرشان برمیداشت. دلش برای مادر بزرگ خیلی تنگ شده بود. برای بازی با بچه ها، برای ماهی قرمز توی تنگ، برای چهارشنبه سوری ، لباس عید، برای خیلی چیزها…
#معصومه_ابوالحسنی