این روزها از همه چیز میترسم. شیفتم تازه تمام شده و به خانه آمده ام با این که خسته ام تا میخوابم با وحشت از خواب میپرم .توی کابوسم آدم های توی صف خرید پراید نود میلیونی با ماسک و دستکش دوروبرم را گرفته اند و به سر و شکل فضایی ام توی آن لباس ها، می خندند. در رختخواب مینشینم. گلویم خشک خشک است.به جماعتی که کرونا را دست کم گرفته اند فکر میکنم و غصه ام میگیرد. آدمهای بی خیالی که مثل قبل با مجوز طرح ترافیک توی شهر، تردد میکنند، توی مترو و اتوبوس کنار هم می ایستند و خیلی راحت به سفرهایی می روند که میتواند به شیوع بیماری کمک کند. آخر چرا در اینهمه کار توی دنیا من از بچگی باید از آمپول زدن و پانسمان کردن خوشم بیاید؟ چرا باید آنهمه درس بخوانم و دغدغه ام مردمی باشد که من و دوستانم دغدغه ای برای آنها نیستیم؟ در همه جای بیمارستان تخت گذاشته ایم. هر روز بیشتر احساس خستگی میکنیم . با اینکه بهار است و بلبلی برای گلهای توی محوطه میخواند داریم از پا درمیآییم .همگی ترسیدهایم و احساس میکنیم در سنگر جنگ هستیم.چند روز پیش یکی از همکارانم ناگهان در راهروی بیمارستان شروع به فریاد زدن کرد. از آزمایشش فهمیده بود که کرونا نگرفته است. او معمولا آدم خیلی آرامی است اما چون ترسیده بود نمیتوانست جلوی ابراز احساسات و بالا وپایین پریدنش را بگیرد. او هم یک انسان است. سالهاست که پرستارم. بارها شاهد مرگ انسانها بودم و به آن عادت دارم. بخشی از کارم حمایت بیماران در بخش مراقبتهای ویژه است. معمولا خانواده اجازه ملاقات دارند و میتوانند کنار بیمار باشند.و اگر از دنیا برود مرگی همراه با عزت دارد..اما در این روزها، برای جلوگیری از انتشار کرونا ملاقات ممنوع است. خانواده بیمار حتی نمیتوانند به بیمارستان بیایند. بیماران بدحالی که عملا به حال خود رها شده و محکوم به مرگ در تنهایی هستند که خیلی تلخ است. و اما من در این مدت از کرونا این درد بی درمان یاد گرفتم که دنیا چقدر کوچک و خوشی و ناخوشیهای ما آدمها تا چه اندازه وابسته بههم است . نمیدانم هزینه درسهایش، گرفتن جان چند نفر از مردم و سپیدپوشانی مانند من باشد . نمیدانم چه اتفاقی خواهد افتاد. فقط امیدوارم تمام شود. کرونا دلش به حال ما بسوزد بساطش را جمع کند و برود؛ نه از ایران از این دنیای کوچک
معصومه ابوالحسنی