آن وقت ها که من بزرگ بودم و مامان و بابایم کوچک بودند، یک مریضی توی شهرمان آمد به جز مامان بزرگ و بابابزرگ که توی ده زندگی میکردند و باید به مرغ ها و خروس ها دانه میدادند، همه مردم شهر مجبور شدند که توی خانه ها بمانند.همه از ترس مریضی توی خانه نشستند و جم نخوردند، بیرون نرفتند که ورزش کنند، کار نکردند که پول دربیاورند. آخر یک عده هر روز مواد غذایی را به پشت درها می رساندند و میرفتند. کسی اجازه نداشت بیرون بیاید. همه آنقدر خوردند و خوابیدند تا اینکه همه چیز برایشان کوچک شد. دیگر توی خانه هاشان جا نمیشدند. وقتی میخواستند از این پهلو به آن پهلو بچرخند پایه تخت هاشان میشکست . باید به جای یک قابلمه توی پنج تا قابلمه غذا میپختند تا سیر شوند. برای همین خوراکی هایی که دم در خانه می آمد دیگر به اندازه ای نبود که گرسنه نمانند. مریضی هنوز توی شهر بود ولی آدمها چاره ای جز بیرون آمدن نداشتند. بالاخره یک روز در خانه ها را کندند و بیرون آمدند. به زور خودشان را توی ماشین هاشان که کوچک شده بود، جا دادند و با آدرسی به دست راه افتادند. به کجا؟ خب معلوم است. به روستا، به خانه مامان بزرگ و بابابزرگ ها که هنوز کوچک مانده بودند. به جایی که غذا بود و برای غذا خوردن باید کار میکردند. جایی که باید برای مرغها و خروس از توی سطل دانه می پاشیدند.حالا فهمیدی؟ اینجوری بود که من بزرگ شدم و مامان و بابایم کوچک شدند .#معصومه_ابوالحسنی
آن وقت ها
