چی میشد به جای این موهای قرمز بال داشتم. آن وقت میتوانستم خودم را به پشت آن پنجره روی برج بلند برسانم. جایی که جادوگر بدجنس آخرین گیاه دنیا را در آن پنهان کرده است. با بلندترین نردبان ها هم دستم به پنجره آن بدجنس نمیرسد . او دلش میخواهد همه جا از سنگ و سیمان باشد. برای همین گیاه را قایم کرده است. بابا بزرگ میگوید اگر کسی بتواند حتی یک برگ از آن گیاه جادویی را به زمین برساند تمام شهر و خیابان ها پر از جوانه میشوند. خدا کند حالا که بهار شده پرستوهای مهاجر از راه برسند. پرواز کنند و دانه دانه برگ های کوچک که از لای پنجره بیرون آمده را توی این شهر پر از دود پخش کنند. خداکند چشمهایم را باز کنم و ببینم همه جا را گل و گیاه برداشته است . خدا کند یک بار هم که شده به آرزویم برسم. خدا کند.
معصومه ابوالحسنی