یک روز صبح که نلی خرگوشه به مدرسه میرفت عمو راکون را دید که با قیافه ای ناراحت، گوشه جنگل تنها نشسته است. کمی جلوتر رفت، سلام کرد و پرسید :
_عمو راکون چیزی شده ؟ حالتان خوب نیست؟ عمو راکون نگاه غمگینی به نلی خرگوشه انداخت و گفت:
_نه پسرم چیزی نیست، فقط خسته ام!
_ خب چرا خسته اید ؟ جایی تان درد می کند؟
_نه عمو جان از دیدن اینهمه زباله توی جنگل خسته ام! میبینی ؟ همه جا ته مانده غذا ریخته و بوی بدی می دهد. خسته شدم از بس تنهایی جمع کردم و باز جمعه که شد آش همان آش و کاسه همان کاسه
نلی خرگوشه به بطری نوشابه و جعبه بزرگ پیتزا که زیر درخت افتاده بود نگاهی کرد. از دیدن آنهمه پلاستیک روی زمین و آتشی که از روز قبل هنوز روشن بود غصه اش گرفت، عمو راکون حق داشت که خسته باشد.نلی دست عمو را گرفت و گفت:
_این کار مردم که زباله ها را توی طبیعت میریزند اصلا درست نیست. جنگل برای همه است و باید همیشه تمیز بماند. ولی شما ناراحت نباش عمو جان! من میروم و خیلی زود با نیروی کمکی برمیگردم. بچه های مدرسه خوشحال می شوند به شما درجمع کردن زباله ها کمک کنند.
این را گفت و با سرعت یک خرگوش به طرف مدرسه دوید.
معصومه ابوالحسنی