نلی کوچولو خوابیده بود. پاهای کوچکش را به زمین میکوبید و با صدای بلند گریه میکرد. هیچکس نبود که به دادش برسد. ناگهان از گوشه چشم خرگوش کوچکی را دید که به او نزدیک میشود . خرگوش صورتی بود ، جلوتر که آمد سبیل های نازکش را تاب داد و پرسید :
_چی شده چرا داری گریه میکنی ؟
نلی کوچولو چشمهایش را مالید و گفت :
_تو دیگر کی هستی؟
خرگوش خندید و گفت:
_من فرشتهی مهربان بچه های کوچک هستم، نگفتی چرا گریه میکنی ؟
نلی کوچولو دماغش را بالا کشید و گفت :
_آخر گرسنه هستم. جایم را هم خیس کرده ام ولی مامانم مریض است و نمیتواند برود برایم پوشک و شیر خشک بخرد
خرگوش که عصبانی شده بود چند بار بالا و پایین پرید و پرسید:
_یعنی هیچ کدام از همسایه ها به کمک مامان مریضت با یک بچه کوچک نیامده اند؟ عجب مردمی!
بعد دم کوچکش را تکان داد و گفت :
_الان بیشتر از همه دلت چه چیزی می خواهد ؟ نلی کوچولو فکری کرد و گفت :
_دلم میخواهد یک مامان قوی داشته باشم که زورش از همه حتی مریضی خیلی زیادتر باشد
هنوز حرفش تمام نشده بود که خرگوش گوش های بلندش را چرخاند و با صدای بلند مامان نلی کوچولو را صدا زد مامان که با آرزوی نلی خیلی خیلی قوی شده بود توی جایش نشست خمیازه ی بلندی کشید و نلی کوچولو را برداشت و گذاشت توی سبد . او حالا خرس بزرگ و پشمالویی بود که هر کسی حتی مغازه دار سر کوچه از دیدنش وحشت میکرد و پا به فرار میگذاشت .البته به جز نلی کوچولو که از دیدن صورت مامانش با آنهمه مو خنده اش گرفته بود و می دانست خیلی زود جایش خشک میشود و شکمش هم سیر سیر.
معصومه ابوالحسنی